دلم حوا شدن می خواهد آدمی پیدا نیست!
روزهای تلخ گذشته را به رویت میزنم
حرفهای بیهوده را پیش می کشم
سوگند یاد کرده بودم با تو نگاهی رد و بدل نکنم لیک...
این آخرین بار است، زهرترین نگاه من با توست
ای بیگانه دیروزهای آشنا!
تو را از دلم قی میکنم.
حال مرا اگر میپرسی؟! بهتر از تنهایی های با تو بودنم.
با قلب سرخت حوا شدم، ندانستم شیطان بودی
آدم شدن کار تو نیست، آدم نمایی کار توست
آدم که آتش ندارد، گول نمی زند! گول میخورد، میزنندش.
درخت سیب را کندم!برگه و قلم آورده ام، سیبهایش هم کمپوت میشوند....
برای این سالهای اسارتم مینویسم و انتظار کسی را میکشم تا به عیادتم بیاید با کمپوت سیب.
دلم حوا شدن میخواهد ، آدمی پیدا نیست!
مریم:شاعر پاییزی
شنبه 21 خرداد 1390 - 12:11:59 PM